میرقصید و میرقصید ...
چشم هایش عاشقی را بازتاب میکردند ...
مانند قویی سفید در میان سیاهی درخشان بود ...
حرکات دستش را با کمی عصاره ناز و کمی چاشنی اغوا گر مخصوص خودش تکان میداد ...
انگار که او تنها ستاره این مرد است ...
میچرخید و میچرخید و میچرخید ...
از روی کمر معشوقش رد شد و بر روی دستانش در آسمان بلند شد ...
چقدر زیبا بود ...
چرخشی که بر روی دستان مردش انجام داد ...
و دوباره بر روی کمرش چرخید و به سمت آسمان بلند شد تا ستاره ای بچیند ...
و بر سر معشوق خود بگذارد ...
اما افسوس که این رقصی در خیالی است ...
- Sunday 29 August 21